نه که فکر کنید بابای آیدا اینقدر آدم ضایعی هست که به هیچ یک از خواستههای زندگیاش نرسیده باشد. مثال نزدیکش مامان آیدا. الان اما بحثم اصلن سر این مسأله نیست. کلن آدمهایی هم که به خواستههایشان نرسیدهاند آدمهای ضایعی نیستند به نظر من. میخواستم این را بگویم که به فرض محال اگر مامان آیدا به من نه گفته بود، شک نکنید که در هر مهمانی و جمع خانوادگی و کوچه و خیابان و کوه و دشت و دمن، با آن پدرسوختهای که حقم را خورده بود، جلوی چشمم ظاهر میشدند. البته به فضل الهی مامان آیدا دختری نبود که پسر به این خوبی را از دست بدهد!
حالا تا بابای آیدا به غلط کردن نیفتاده، اصل ماجرا را بگویم. آنهایی که بابای آیدا را میشناسند میدانند که چه علاقهای داشت به مهندسی فرآیند و علیالخصوص مبحث شیرین شبیهسازی. حالا که آن بالا از خودم تعریف هم کردم، چربش هم بکنم و بگویم که چیزکی هم بلد بود. یکی دو سالی هم کار کرده بود در این زمینه هر چند که بیشتر تدریس.
این ده روزی که اینجا مهمان این آلمانها هستم و دارد تمام میشود، در کلِ دانشگاه به این بزرگی –که البته خداییش خیلی هم بزرگ نیست- فقط یک پسرهی فنلاندی هست که آلمانی بلد نیست و از قضا روبروی من مینشیند. بعد، از بین این همه آدم، تنها کسی است که کار شبیهسازی فرآیند میکند. حالا جریان این است که هر روز یکی میآید و از این، سوال فرآیندی میپرسد به انگلیسی که من هم طبعن میشنوم و بعد این پسر کله هویجی نه که بلد نباشدها، به اندازه بابای آیدا بلد نیست، توی راهنمای نرمافزار سرک میکشد دنبال جواب و بابای آیدا هم کأنهوا فضولهای اینکاره میپرد وسط و جواب طرف را میدهد. پسر فنلاندی هم فکر کنم چندان خوشش نمیآید از این پارازیتهای بابای آیدا. خلاصه این که بعد از هربار جواب دادن تجدید خاطرهای میشود از آن روزگاران گذشته و تهش آهی میماند ته دل بابای آیدا.
این را یادتان باشد اگر چیزی را واقعن خواستید و به دست نیاوردید، در هر فرصتی جلوی رویتان سبز میشود.
«با آن پدرسوختهای که <> را خورده بود..» :)) … حالا کجای آلمانی عزیز؟ یک سر بیا آخن اگر میسور است؟ شاید من هم سوال شبیه سازی داشته باشم :d
———————–
اشتوتگارتم. نمیرسم جایی برم. پسفردا برمیگردم. چند تا قرار ملاقات هم دارم البته از نوع میتینگ، نه خدای نکرده دِیت!
از قلم افتاد در نظر قبل! یعنی حق بعضی وقتها افتادنی است!:دی
حق حق حق حق ….
We are proud of you Aida’s daddy
نکته ی بسیار قابل تاملی بود!
به من توی اشتوتگارت خوش گذشت . امیدوارم به شما هم خوش گذشته باشه… یک مجسمه ی نادرشاه افشار که انها ماکسیمیایان صدایش می کنند دارند که مرا شاد می کرد آنروزها…خوش بگذره.
————————-
ممنون. من خیلی فرصت گردش نداشتم. فقط موزه مرسدس بنز رفتم که خیلی عالی بود.
من که خوب یادمه. اولین کلاس Hysys رو برامون گذاشتی توی اون مرکز کامپیوتری که جلوی اتاق خانم مهندس نعمت اللهی بود و الان اسمش یادم نیست. همون موقع هم خداییش خیلی بلد بودی. یه جور بدی حسرت می خوری. مگه دیگه علاقه نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
—————-
اونجا اسمش ITMC بود. چرا هنوز علاقه دارم. ولی وقت ندارم که پیشرفت هاشو دنبال کنم.